، تا این لحظه: 10 سال و 1 ماه و 4 روز سن داره

خاطرات سام عزيزمامان م‍ژده وبابااميد

زایمان قسمت آخر

سلام بازم با خیلی تاخیر اومدم آخه سام کوچولو اونقدر منو گرفتار کرده که دیگه وقت ندارم خوب داشتم از روز بیمارستان و زایمان براتون می گفتم وقتی سام به دنیا اومد دکترا گفتند که تنفس اون نرمال نیست من دیگه احساس کردم دنیا برام تموم شده نمی دونستم که التماس کی کنم  و ارزومی کردم که همش خواب باشه خلاصه پسرمنو با هواپیما به بوشهر به طور اورژانسی اعزام کردند مامانم و امید با ش رفتند منو تو بیمارستان تنها گذاشتند دیگه اصلا درد زایمان یادم رفته بود خوابم نمی برد مرتب با امید و مامان در تماس بودم و خاله منیر هم تو بیمارستان پیشم بود یک شب با هر سختی که بود گذشت صبح امید بهم زنگ زد گفت از سام ازمایش گرفتند و جوابش یک هفته طول می کشه اما من فکر می ک...
11 مرداد 1393
1